حکایت های آموزنده

مینیس وبلاگی در زمینه علمی آموزشی و مطالب سرگرمی از قبیل بیوگرافی داستان و حکایت و مطالب خواندنی جالب

من را در شبكه هاي اجتماعي دنبال كنيد

 حکایت های پند آموز و خواندنی

حکایت های جالب, حکایت های کوتاه, حکایت های آموزنده, حکایت های پند آموز,داستان و حکایت, حکایت اموزنده

حکایت ما چه قدر فقیر هستیم
روزی یک مرد ثروتمند پسر خردسالش را به یک روستا برد تا به وی نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی میکنند چه قدر فقیر هستند. آن دو، یک شبانه روز در خانه ی کوچک یک روستایی مهمان بودند. در راه برگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید: نظرت در خصوص مسافرتمان چه بود ؟


پسر جواب داد:خوب بود پدر!
پدر پرسید:آیا به زندگی آن ها توجه کردی؟
پسر جواب داد:آری پدر!
و پدر پرسید:چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر اندکی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در منزل یک سگ داریم و آن ها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که انتها ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم و آن ها ستاره ها را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود میشود ولی باغ آن ها بی انتهاست.
با گوش دادن حرفهای پسر زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد:سپاسگزارم پدر تو به من نشان دادی که ما چه قدر فقیر هستیم.

 

حکایت تاجر و پسر خردسال
روزی از روزها تاجری در یکی از روستاها، مقدار زیادی  گندم و جو خرید و گونی ها را در ماشینش گذاشت و می خواست آن ها را به شهر ببرد و به انبار انتقال دهد.

در بین راه از پسری بچه ای سؤال کرد که« تا خارج شدن از روستا چقد راه است و چقد طول میکشد؟»
پسربچه پاسخ داد:« درصورتی که آرام و آهسته بروید حدود ۱۰ دقیقه دیگر به جاده اصلی می رسید ولی درصورتی که بخواهید با سرعت حرکت کنید ۳۰ دقیقه و یا احتمالا بیش تر طول بکشید تا به جاده اصلی برسید.»

تاجر از این که در پاسخ پسر تضاد وجود داشت ناراحت شد و فکر کرد او پسرک بی تربیتی است که تاجر را به بازی گرفته است پس به پسرک بد و بی راه گفت و پایش را بر پدال گاز گذاشت و به سرعت حرکت کرد.

ولی پنجاه متر بیش تر نرفته بود که چرخ خودرو به سنگی اصابت کرد و با تکان خوردن خودرو، تمامی محصول ها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و زمانی که خسته و کوفته به طرف ماشین بر می گشت یاد حرف های پسر بچه افتاد و هنگامی که منظور وی را فهمید که جاده پر از کلوخ است پس بقیه راه را آهسته و بااحتیاط طی کرد.

شاید گاهی باید آهسته تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.
« برای کسی که اهسته و پیوسته راه میرود ، هیچ راهی دور نیست.»

حکایت کوتاه تاریخی و پندآموز
 حکایات پندآموز, حکایت های آموزنده, حکایات تاریخی و آموزنده

ظلم بر کوتاه قد
انوشیروان روزی به دادرسی نشسته بود. مردی کوته قامت فراز آمد و بانگ دادخواهی برداشت. خسرو انوشیران گفت: کسی بر کوته قامت ستم نتواند کرد. گفت: شهریارا! آن که بر من ستم راند، از من کوتاه تر است. خسرو بخندید و دادش بداد.

 کریم خان و زین دزدی
کریم خان زند گوید: وقتی که در اردوی نادری مردی سپاهی بودم از فقر و احتیاج ، زینی طلاکوب را از مرد زین سازی دزدیدم که متعلق یکی ازامرای افغان بود، روز دیگر شنیدم که زین ساز بیچاره در زندان نادری است و حکم شده که روز دیگر اگر زین را ندهد  ُ او را به دار بیاویزند .دل من از این خبر خیلی سوخت، زین را بردم و بجائی که برداشته بودم گذاشتم و صبر کردم تا زن زین ساز رسید.

چون زن  آن  زین رابدید نعره  ای کشید و از فرط سرور بر زمین افتاد و دعا نمود و گفت : خداوند به کسی که این زین را واپس آورده آنقدر عمر دهد که صد زین مرصع طلاکوب بخود بیند. من یقین دارم که ازدعای آن زن به این دولت رسیدم .

عقل الاغ
 علی بن محمد گوید: روزی عبداله بن معاویه به آسیابانی گذشت که الاغ خویش را به آسیا بسته بود و زنگوله هایی به گردن آن آویخته بود. بدو گفت: چرا این زنگوله ها را به گردن الاغت  آویخته ای؟ آسیابان گفت: آویخته ام که وقتی ایستاد و آسیا از کار افتاد بدانم. گفت: اگر بایستد و سر تکان دهد چگونه می فهمی که آسیا را نمی گرداند؟ آسیابان گفت: خدا امیر را قرین صلاح بدارد. عقل الاغ من مانند عقل امیر نیست!

صراحت سخن
روزی حجاج در منبر، خطابه خود را طولانی کرد. مردی از وسط جمعیت با صدای بلند گفت: موقع نماز است، سخن را کوتاه کن! نه وقت به احترام شما توقف می کند، نه خداوند عذرت را می پذیرد.
حجاج از این صراحت، آن هم در یک مجلس عمومی ناراحت شد، دستور داد مرد را زندانی کردند. کسان او به ملاقات حجاج رفتند و به وی گفتند:
امیر! مرد زندانی از فامیل ماست و دیوانه است. دستور فرمایید آزاد شود.
حجاج گفت: اگر خودش به دیوانگی اقرار کند، آزادش خواهم کرد.
کسانش به زندان رفتند و گفتند: به جنونت اقرار کن، تا آزاد شوی.
مرد گفت: هرگز چنین اعترافی نمی کنم، من مریض نیستم. خداوند مرا سالم آفریده است.
وقتی جواب های صریح و صادقانه زندانی به گوش حجاج رسید، دستور داد به احترام راستگویی آزادش کردند.

اوضاع کشور
شاه عباس از وزیر خود پرسید:"امسال اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟"
وزیر گفت:"الحمدالله به گونه ای است که تمام پینه دوزان توانستند به زیارت کعبه روند!"
شاه عباس گفت:"نادان! اگر اوضاع مالی مردم خوب بود می بایست کفاشان به مکه می رفتند نه پینه دوزان، چون مردم نمی توانند کفش بخرند ناچار به تعمیرش می پردازند، بررسی کن و علت آن را پیدا نما تا کار را اصلاح کنیم."